به نام تک خالق هستی?
داستان من یابهتربگم تولددوباره من از اینجاشروع شدکه…
طبق معمول بافرزانه ونسرین قرارداشتم تابعد کلاس بریم بیرون،کارهمیشگیمون بود . اون روز میخواستم یه کادوخوشگل واسه تولدمامانم بخرم☺
-الوووونسرین پس چرانمیای؟
-صبرکن استادبره میام.
-من وفرزانه منتظریم.
-باشه نازی جون.
-نازی نگا دوباره این بسیجیا اومدن،ببین چه خبررره!
-بیابریم ببینیم اونجاچی نوشته همشون جمع شدن؟
-خل شدی ول کن بابا!
-بیااااااادیگه
-اِ فرزانه نوشته میبرن اردو
-حالاکجا؟
-راهیان نور؟کجاست اینجا؟!
-خخ،بهتره بگی راهیان گورر?.
-نگاه کن شنبه حرکته،میای بریم؟بنظرم جالبه.
-توحتی نمیدونی کجاست اینجا، بعدشم اینجورجاهاجای کسایی مثل من وتونیست.
-واه،چرا؟من میخوام برم،دلم پوسید توی این دود ودم،میخوام برم ببینم دل این بسیجاواسه چی برای اینجااینقدرپرمیزنه.حتما جای خیلی خوبیه.
-نسرین اومد،نسرررررین بیا بابا بازنازی خل شده.
-هووووف،ازدست این استادمون،چی شده؟
-نازی میخوادبره راهیان نور?
-ول کنین بابا دیرشد،مامانم باززنگ میزنه ها بیاین بریم.نازی توهم وقت گیراوردیا…
-بررریم.
آهان یادم رفت بگم،من نازنین هستم،البته سیده زهرام ولی خب،میدونین من اصلا زمین تاآسمون باپدرمادرم فرق داشتم.البته این فرق رودوستای عزیزم توم به وجوداوردن.
چادر وحجاب واسم مسخره بود واصلا همه چادریادرنظرم عقب مونده وامل بودن. امانمازامودست وپاشکسته میخوندم،حرفم بود:
آخه مگه مرض دارن خودشونوتویه پارچه میپیچونن تواین گرماااا.بابادلت پاک باشه بسه.
بامادرم خوب بودم چون باهام کاری نداشت وبهم گیر نمیداد.
امابابام،هوووف..
-دخترخجالت بکش،یکم واسه خودت،واسه اون زیباییکه داری ارزش قائل باش…
کلافه شده بودم،عصبی میشدم. فقط حالم بادوستام خوب میشد .
بگذریم،من اونروزتصمیم گرفتم برم به این اردو…
مطمئن بودم بابام میزاره برم?
-باباجان؟
-جانم نازنین زهرای بابا؟
-بابامیخوام همراه دانشگاه برم اردوراهیان نور،برم دیگه؟
-به به چه جای قشنگی میخوای بری دخترم،بله بابایی برو،مطمئنم خیییلی بهت خوش میگذره.
-ممنونم باباجون?.
رفتم واسه اسم نویسی….
***
بالاخره روز رفتن فرارسید.
-بابام خیلی خوشحال بود،آخه چرا؟مگه چقدراینجامیتونست قشنگ باشه که بابای من کلی ذوق کنه منومیفرسته.
اتوبوس راه افتاد.حس عجیبی داشتم،شایدحس تنهایی!
آخه همه چادرداشتن. ومن تنهامانتویی بودم که توجمعشون بود.
بانگاه های همه یکم خودمو مرتب کردم ومقنعه مو کشیدم جلوتاحداقل موهام پیدانباشه.یه لحظه پشیمون شدم اومدم تواین جمع،ولی خب دیگه کاری نمیشدکرد.
یه دختر اومدکنارم نشست.
-سلام خانمی.
-سلام.
-زینب هستم.
-به من چه؟
-واه،چقدرخوش اخلاقی؟اسمت چیه خانم خوش اخلاق؟
-من؟من نازی هستم.
-نازی جون میشه باهم دوست باشیم.
من توسفر تنهام،آقام نتونستن بیان.
-مشکلی نیست،فقط کمتر حرف بزن!لطفا!
-?باشه..
***
-یه چندساعتی گذشته بود،وااای غلط کردم،چه راه طولانی!
-نازی پفک میخوری؟
-هه مگه شماهاازایناهم میخورین؟
-واه مگه چمونه؟
-خب آخه زشته واستون،نچ نچ.
-نه خیرم کی گفته،راستی میخوای عکسای اونجایی که داریم میریمونشونت بدم؟
-آره،کوببینم؟
ایناهاش،اینجا شوشه،اینجاهم فکه هست و….
-همینجوری گفت وگفت.
تودلم داشت قندآب میشد.
باچیزایی که میگفت دل تودلم نبود برسم اونجا.
اصلا میدونین من توهمون اتوبوس تصمیم گرفتم تلاشموبکنم تامثل اونایی که زینب میگفت آدم شم.
اخلاقای خانمایی که تو اتوبوس بودن،خنده وشوخیاشون،برخورداشون بااون چیزایی که من دیده بودم وشنیده بودم خیییلی فرق داشت.البته بایدم اینطورباشن. توجمع خوشون شادوشوخ توجمعی که نامحرم بود جدی وسنگین بودن.
اونجابود که یه لحظه دلم خواست منم مثل اونابشم.
یه حس غبطه شایدم حسودی بهشون داشتم،تواتوبوس داشتم به حرفای بابام درمورد ارزش وزیبایی زن و… فکر میکردم.
یه لحظه ازخودم بدم اومد،من باخودم چکارکرده بودم?حتی برای خودم ارزشم قائل نبودم!
***
-نازی،نازی پاشورسیدیم!چقدرمیخوابی.
-آخیییش،بالاخره رسیدیم،کجاییم الان؟
–الان دانیال نبی(ع)پااااشودیگه
بلندشدم وازشیشه ماشین بیرون رونگاه کردم،به چه جای قشنگی.
-نازی فقط یه چیزی بایدبهت بگم،راستش…
-بگوزینب جان.
-ببین ماداریم میریم پیش شهدا
-خب؟
-نازی اونا رفتن که این چادربمونه!جونشونودادن تاچادرازسرکسی نیوفته،اینجاخیلی احترام داره پس بایدبه احترامشون چادرسرکنی…
-نمیدونستین اون لحظه چقدرخوشحال شدم،آخه خیلی دلم میخواست حس این چادریاروتجربه کنم.
سریع گفتم:حالاچادرازکجابیارم؟
-زینب که مشتاقی منودیدگفت:مسول خواهران چادرهمراهشون هست،بهت میدن.
سریع پاشدورفت واسم یه چادرگرفت،ازماشین پیاده شدیم،سریع چادروبازکردم وباگفتن بسم الله سرش کردم.
-وااای نازی ماه شدی،خیلی بهت میاد..
خیلی خوشحال
بودم،یه حس عجیبی منوفراگرفته بود،همونی که باعث شدتاالان چادرم روباافتخارسرکنم وکنارش نزارم☺.
گذشت ومن همچنان بیشترعاشق چادرمیشدم.
دیگه اون نگاه های سنگین بقیه بهم نبود وباآرامش کامل قدم برمیداشتم.
-آخ زینب چطوری این گرماروتحمل میکنین؟!من که دیگه دارم تبخیرمیشم.
-عزیزم این گرمارومابه جون میخریم،میرزه به یه لبخندمهدی فاطمه.
ازحرفش خوشم اومدوگرماروازیادم برد.
-زینب قراره کجابریم؟تااینجای سفرکه خیییلی عالی بود.
-عزیزم داریم میریم فکه
-وااای !همونجایی که واسم گفتی قتلگاه صدوبیست شهیده؟!
-بله عزیزم وداداش ابراهیم منم اونجاشهیدشده.
-یه چیز بگم؟
-بگوعزیزم؟
-من اصلا این چیزایی که گفتی واسم ازشهدا،ازچادرو… قبلاهیچی نمیدونستم،خیییلی بهشون بدکردم،خدامنوببخشه ?.
-میبخشه نازی جان توخوب باشی میبخشه .
-ازت ممنونم زینب جان،اگه تونبودی شاید…
راااستی میدونستی اسم واقعی من چیه؟
-واه مگه نازنین نیستی؟
-نه زینب من سیده زهرام?.
-واااای نازی توسیدی؟!!.نازی جان یعنی سیده زهرا میدونی چقدر خوشبختی؟مادرت حضرت زهرابهت نگاه کرده.خوشبحالت زهراجان?.
-آره مادرم حضرت زهراست ولی من خیلی بهشون بدکردم..خدااا منو ببخشه?.میدونی زینب میخوام مثل شماهابشم کمکم میکنی؟
-آره عزیزم باجون ودل حاضرم.?
-ممنونم?
خانماپیاده بشین رسیدیم فکه.
بازینب پیاده شدیم ورفتیم سمت جایی که مردم کفشهاشونودرمیاوردن.
چه لذتی داشت قدم زدن روی خاک های نرم فکه…
راوی برایمان میخواندومااشک میریختیم.
ازمظلومیت شهدای قتلگاه.ازسختی هاو جان دادن هاشون?.
همونجاتوفکه باخودم وخدای خودم وباتوسل به مادرم تصمیم گرفتم هیچوقت چادری که واسش خونهاریخته شدروکنارنزارم.
تاالانم به حمدالله پای قولم موندم.
تومسیربرگشت برادرای بسیجی سندایی روآماده کرده بودن به اسم سند عاشقی.
چشماموبستم ونیت کردم وسندی روبرداشتم.
نوشته بودشهید امربه معروف علی خلیلی.
همونجا اشکام سرازیر شد،قول دادم به داداش علی که دیگه چادرموزمین نزارم ودرست بشم.
تصمیم خیلی سختی بود،شایددوستاموازدست میدادم وخیلی چیزای دیگه.
ولی مطمئن بودم حمایت خانوادمودارم?.
همین دلموقرص میکرد.
همونجایه چادرخریدم وسرش کردم.
یکی هم پلاک ازداداش علی خریدم.
فکه باتمام خوبی هایش داشت بامن خداحافظی میکرد.
بازینب وارداتوبوس شدیم.
خیلی خوشحال بود چون سندی که برداشته بودداداش ابراهیم هادی بود.
اون سفر باتمام خوبی هاوزیبایی هایش به پایان رسید.
ومن با انگیزه واراده ای قوی پای حرفم موندم.
اولاش سخت بود فرزانه ونسرین مسخرم میکردن.
ولی میدونین من دست ازسرشون ورنداشتم.
باخودم همه جامیبردمشون.یادواره شهدا،بسیج و…
کم کم اوناهم داشتن مثل من میشدن اماخب یکم کارداشت.
بابام ومامانم خیلی خوشحال بودن که دخترشون چادریه.
حمایت خانوادم خییلی خوب بود وداداش علی هم خیلی وقتابهم کمک میکرد.
چندماه ازاون ماجرامیگذره که من چادری شدم بعدیخورده وقت زینب منوعضوبسیج کرد والان یه پایه محکم توبسیج شدم،الانم بایدبرم کارای تکمیل سفر راهیان روانجام بدم.
دوباره بسیج داره میبره امااینبار من به عنوان مسول میرم وبااصرارم نسرین وفرزانه هم میان.
زینب به خاطر نزدیک بودن عروسیش نمیتونست بیاد.
خلاصه بگم داستان چادری شدن من این بود دوستان.
انشاءالله بتونم دوستای گلمم مثل خودم برگردونم به راه راست.
دعامون کنین.
انشاءالله هرجاهستین موفق باشین.
سیده زهرا.
آخرین نظرات